33

غرق نگاهم می شوی تا با تو خلوت می کنم،
با شور و حال عاشقی وقتی مجابت می کنم

تو رمزی از نیلوفری می پیچی ام در پای خود
هر جا سماجت می کنی، تا من اجابت می کنم

تو آسمان را داده ای تا ملک پنهانم شود
من هم به رسم عاشقی، دل را به نامت می کنم

باران نخورده بوته ام از عشق هم بی ریشه ام
به بوسه های نم زده، چون غنچه عادت می کنم

وقتی به جا می آورم، عشق تو را در سینه ام
در کوچه باران می زند، وقتی که نیت می کنم


 آرزو حاجی خانی
بی بازگرد

32

یک شب بیایی و بنامی شیر، خود را
رامت کنی با یک نظر نخجیر خود را

در جنگ با عاشق کشی، آماده باشی
از رو ببندی دشنه و شمشیر خود را

یک شب فرو می ریزی از دیوانگی هات
تا بکَنَی از پای دل، زنجیر خود را

این عشق اگر چه آتشی خاموش در توست
هر لحظه در من می کُند پاگیر، خود را

یک زن میان قصه ها، دنبال کرده
در آیه های عشق تو تفسیر خود را

از این همه آشفتگی ها، ترس دارم
پیدا کنی در خواب من، تعبیر خود را

توی دلت، حال و هوایی هست از عشق
توی دلم جاری بکن تقدیر خود را

در اوج دلتنگی، کسی را آرزو کن
 دنیا به نامش می دهد تغییر، خود را


آرزو حاجی خانی

31

 قسم به پودر شدن، روی هر پک سیگار
به مسخ و تسخیرم با نفوس بی پندار

به خواب خشدارم در گلوی سردرگم
نفس نفس زده عطرت تمام شب انگار

قسم به زیبایی مثل بوسه ای بر لب
گذشتن از احساس و خطای ناهنجار

به هر چه زیبایی از نژاد تو رویید
به نطفه ی اشکم در ملامت و هشدار

تمام ساحت ِ قلبم شکسته از عادت
شکسته احساسم در جسارت اشعار

سراب کن تو نگاه مرا به خاموشی
به عشق ناجورت در هوای لاکردار

خراب کن همه دنیام را به تاریکی
شبیه یک جسد گیر کرده در آوار

 تفألی بزنم بر نقاب ِ دینداری ت
که دست از هیجانِ قیامتت بردار

به ماه کامل تو در فصول دل شدگی
به رسم تو در تو در کشاکش دیدار

و پای تقدیرم چون نشسته ام با تو
گذشته افکارم از شکایت و انکار

تو آرزویت را بند کرده ای به دلت
محیط دایره باشم، تو نقطه ی پرگار

 
آرزو حاجی خانی
بی بازگرد

30

با من بیا به وسعت چشمان حادثه
دریا به خواب من شده طوفان حادثه

افتاده خط قرمز لبهام دست تو
همراه بوسه های تو، عریان حادثه

تا فاصله به همت ابری شکسته شد
از راه می رسد شب باران حادثه

دیگر گریزی از نی و سوز و خیال نیست
تا دشت می روم پی ِ چوپان حادثه

دیگر زنی رسیده به زلزال قصه ی
مردی میان آیه ی جبران حادثه

در صحنه های ساز تو، بی من چه می کشد
انگشتهای تو سر ِ میزان حادثه

در این اتاق بسته ی بی آرزو فقط
من مانده ام به پای تو پایان حادثه

 
آرزو حاجی خانی
بی بازگرد

29

بین من و بین تو و حرف علایق
بر سر دل، عشق شده، این همه لایق

باز غم خاطره ها بر لب دریاست
تنگ به آغوش و شب و بوسه و قایق    

عشق من از سادگی ام، عین یقین است
اشک شده دلهره ای بر دل صادق   

دست به سر کن هوست را گل نازم
سرد شد از فاصله ها داغ شقایق

ترس به خود راه نده شب که گذر کرد
از لب باران زده ی این گل عاشق


آرزو حاجی خانی
بی بازگرد

28

با رفتنت از شهر من، تنها شده غزلت
در چشم های غم زده ام، جا شده غزلت

نم می زنم از بغضها، مازندرانت را
طوفان زده بر چشم من، دریا شده غزلت

راه نگاهت را دلم گم کرده از باران
با هر خیال چشم تو، رویا شده غزلت

از سالهای دوری ات، عطر لباسم رفت
از دامن بی مریمی، صحرا شده غزلت

دست من از آن روز که دیدم تو را، گرم است
از روزهای کودکی، برپا شده غزلت

از سوزها، از گریه ها، از جاده های دور
از شهر من تا عشق تو، دنیا شده غزلت

یک شب، کنار هم به شعری مشترک باشیم
هر جا که لبریز توأم معنا شده غزلت

در دل، فقط یک آرزو کردی که برگردیم
با قاچ های سیب تو، زیبا شده غزلت


آرزو حاجی خانی
بی بازگرد

27


یاد شبهای غزل با تم ِ زیبایی او

به دلش قصه ی افسونگر و رویایی او

بعد از آن دلهره های شب طوفان زده اش...
به دلم نیست ببینم دل دریایی او

خواب از چشم من و ماه شب تارم رفت
غبطه خورده ست به ماه، این همه یکتایی او

جاده های دل باران زده ام خیس از شب
بوسه ها ریخت پس از آن به فریبایی او

یاد هر خاطره اش، حال مرا خوب نکرد
یاد هر خاطره از لحظه ی تنهایی او


آرزو حاجی خانی 

بی بازگرد

26


به هر نگاه تو می رقصد از ترانه که هست
به دل فریبی و زیبایی زنانه، که هست

نه حبس هر نفسم، نه هوای مردابم
پس آن، به دامن دریایی ات روانه که هست

به ( ساز و تار ) و یکی در میان به ( بوسه و تار )
به گرمی تن و آغوش ِ عاشقانه که هست

تو که تراوش عطری میان باغ دلم
به سنگ می زند آن کس، به دل شبانه که هست
 
تو پیله بر تن عشقی، بهشت می بافی
چرا به نقد نباشی، به صحن خانه که هست

که دوست دارمت ای عشق در نظر سرکش
برای دلتنگی ت، هر شب و بهانه که هست

بزن به باغ و نترس از کلاغ تردیدت
برات، ریشه ی عشق و دل یگانه که هست


آرزو حاجی خانی
بی بازگرد

25


خوب من! این قدر هم از عشق خود پروا نکن
من خودم دلواپسم، دیگر اگر اما نکن

هر چه که مستی ست در هستی به هر جا، رفته ایم
بیش از این دیگر مرا بازیچه ی دنیا نکن

ناله و فریاد من، دیگر برایت آشناست
با سکوتت، قلب من را مرده از غمها نکن

حق کشی ها در دیار خود پرستان، عادت ست
خود پرستی، هر چه هستی، جان من! اینجا نکن

عهد و پیمان تو با عاشق کشی، دیرینه است
من گذشتم لااقل فردا و فردا ها،... نکن

 
آرزو حاجی خانی
بی بازگرد

24


فکر من در همه شب حل معمای تو است
بنما رخ که دلم واله و شیدای تو است

عاشق هیچم و از من نفسی باقی نیست
رفتن و آمدنم بسته به سودای تو است

می شتابی که از این قصه به خوابم ببری
تا بمیرم دل من محو تمنای تو است

دل در این منظره، آتش زده بر راحت جان
هر چه آید به تماشا همه معنای تو است

گفته بودی که بمان با دلِ این عاشق ِ مست
دل من تا به ابد عاشق و شیدای تو است

آرزو هیچ شد و هیچ ندانست کجاست
هر چه در این غزل آمد همه پیدای تو است

 
آرزو حاجی خانی
بی بازگرد