به هر چه راندی ام از خود، عزیزتر ماندی
به یمن بخت بلندت چه تاج سر ماندی!
وفا چه کرده ای با آن که رزم دل دارد
خودت برای خودت نیزه و سپر ماندی
دلم فقط به هوای تو ریخت، در رودت
به هر دری که زدم آخرش حجر ماندی
چقدر قصه ی نامردمی ت شیرین است
نمک به زخم تو پاشیده و شکر ماندی
دعام کردی و با هرخیال و بوسه و یاد
میان باده پرستان پبامبر ماندی
محبتم به تو را، جبر اگر چه دانستی
ولی به میل خودت، باز در به در ماندی
به جاش بهتر از این بوده در میان دلم
هوای عشق تو می مرد و بی خبر ماندی
ستم اگر چه کشیدی،... بهشت نقدی نیست
فقط به عشق غریبانه،_ یک نفر_ ماندی!
کنار پنجره با چای و با دلی پرسوز
خودت بریده ای از عشق و خون جگر ماندی
حیاط خلوت بی آرزوت، باران زد
چه بغضها که شکستند و بی سحر ماندی