43


دوباره بوسه و باران، شب ِ غزل خوانی ست
به عشق بازی امشب، هوات مهمانی ست

تو آرزوی دلم در هوای احساسی
فضای از تو سرودن، هنوز بارانی ست

به یاد دلهره ها با من و دل و بغضم
که عشق، پای تو امشب، قرار پایانی ست

اگر که می شد و می ماندی و دلم،... با تو،...
شب و کناره ی دریا، اگر چه طوفانی ست

نشد قدم بزنی، پا به پام ساحل را
غروب خاطره هامان چقدر طولانی ست


آرزو حاجی خانی
بی بازگرد

42

من باشم و شعر و شب و لب خوانی ات باشد
هر جا نگاه ساده ی پنهانی ات باشد

یک چای با عطر تو و یک خنده از لبهات
در آن گلاب  تازه ی کاشانی ات باشد

برگشتی و حال قشنگ روز من برگشت
این رفتنت هم رفتن پایانی ات باشد!

دیگر به پای دل کمین کردن، قرارم نیست
آنجا که می خواهی شکار آنی ات باشد

پیش نگاهت، یوسفم از پیش عزت داشت
می خواهی اش که تا کجا زندانی ات باشد؟

هر شب به لبهایی که می بوسی قسم خوردی
دیگر دل من آخرین قربانی ات باشد

کاری نکن حالا، فقط قدری نگاهم کن
بگذار چشمم ساحل بارانی ات باشد


آرزو حاجی خانی
بی بازگرد

41

دردم فقط این لحظه های بی قراری نیست
دردم، برایت این همه چشم انتظاری نیست

باران نم نم می زند در ساحل و دیگر
آغوش را از گرمی ات، دریا کناری نیست

این روزها باید کجای زندگی خوش بود
وقتی همیشه آنکه خیلی دوست داری نیست

باید به فکر زخمهای کهنه ات باشی
باید بفهمی آخرش هم عشق، کاری نیست

پاشیده مغزم پیش از این، روی نبودن هات...
توی سرم دیگر صدای انفجاری نیست!

تقویم ها مرگ مرا اثبات خواهد کرد...
بعد از تو در پشت زمستان ها، بهاری نیست


آرزو حاجی خانی
بی بازگرد

40

در سینه ام جز سوز و آهی نیست
تا سالها از تو نگاهی نیست

دارم تقلا می کنم اما
از من به تو انگار راهی نیست

وقتی جدایی بهتر است از مرگ،
اینکه بمانی اشتباهی نیست؟

دیگر فراموشش بکن، دیگر...،
وقتی که گاهی هست و گاهی نیست

یوسف! بمان در شهر خود، این بار
در قلب این آواره چاهی نیست

گفتی که عذر رفتنت، شرعی ست
در راه دل، اما، گناهی نیست

بوسیدنت داغ جهنم داشت
دل بستنت جز رو سیاهی نیست

خاموش شو، ای شمع! امشب هم،
از دود تو بر من پناهی نیست

در قصرهای آرزو مندی ت
زیبا نشو وقتی که شاهی نیست

آرزو حاجی خانی
بی بازگرد

39

همیشه بی خبر از تو، به هیچ می تابم
تمام زندگی ام را درون گردابم

غبار با تو نبودن، گرفته بغضم را
سکوت وحشی نیزار توی مردابم

ببار بر تن من ابرهای عالم را
که خوب تر بدرخشد، نگاه مهتابم

پر از هوای نفس کن مرا که بر دیوار،
شکستگی ِ زنی توی دست یک قابم

تمام شب به هوایت، غزل غزل اشکی...
بریزم از ته چشمان سرخ و بی خوابم

دوباره ذوب شدن در حریق خاطره هاست
که با حرارت تب هات می کنی آبم

هزار لعنت و نفرین به شوکران لبت
که خون گرفته به لبهای سرد و بی تابم

تمام عشق خودت را به زهر آلودی
برای من چه امیدی که مرده سهرابم

فرار کردنت از عشق و باز برگشتن
منم نمی کشد این بار مغز و اعصابم

دوباره نیمه شب و قرص ها که خواهد کرد
به یک جهان مه آلود و گیج... پرتابم!


آرزو حاجی خانی
بی بازگرد

38

باید که جدا می شدم از اول راهت
با بوسه و با گریه و با ناله و آهت

تا مهر تو از اول پاییز رسید و
تا ریختم از حادثه ی طرز نگاهت..‌.

در عشق نفس گیر تو تعبیر خوشی نیست
دیدی که عزیزی نرسید از ته چاهت

تقصیر تو این رفتن واین دل شکنی نیست
جز اینکه دلم را ببَری چیست گناهت؟

خورشید نبودی که بتابی به دل تنگ
خورشید نبودی که ببینی غم ماهت


آرزو حاجی خانی

بی بازگرد

37

جان کندن دریا به ساحل، دیدنی بود
هر بوسه از لبهای سرخش چیدنی بود

بعد از طلوع گرم، از طرز نگاهت
خورشید، پشت پلک تو، تابیدنی بود

افتاده ام در ماجرای حیله ات باز
اندازه ی دنیا لبت بوسیدنی بود

درسینه ام، عشق ِ جهنم_سوز داری
عشق تو چون آتشفشان جوشیدنی بود

با آن خیالات و دل و دیوانگی هات
هر شب شراب کهنه ات، نوشیدنی بود

آغوش من در دست تو اعجاز می شد
گرمای من در گرمی ات رقصیدنی بود

عشق از جهانِ چشم تو، آغاز می شد
حال مرا بی روی تو، پرسیدنی بود؟

در باغهایی که دلت را شعر خواندم
بر تختها، آرامشت خوابیدنی بود

در کوچه های غمزده، با سوز رفتی
هی چشمها، پشت سرت باریدنی بود

این عشق را صد سال دنبالت دویدم
عطر تو از پیراهنم بوئیدنی بود

دائم به تو دل می دهم به آن که رفته...
آنقدر عشقت، به دلم شوریدنی بود

انگار فصل آرزو با عشق، می ریخت
پاییز هم، با حس تو، روئیدنی بود...


آرزو حاجی خانی
بی بازگرد

36

از بوسه ات، در هر شبی  مهتاب  می دیدم
مهر تو را با جلوه ای شاداب می دیدم

آشفتگی در تار مویت، ساز رویایی ست
در زخمه ی موهای تو، گرداب می دیدم

طرز نگاهت سوره ای از عشق ورزی بود
 در چشمهایت آیه های ناب می دیدم

هر ذکر ِ « یا عشق » تو، آغاز صلاتم بود

در لفظ ِ « جانم » گفتنت، محراب می دیدم

بعد از رهایی از شب رنج و جدایی ها
انگار که لمس تو را در خواب  می دیدم


آرزو حاجی خانی
بی بازگرد

35


بی تو از قصه ی دلسوخته افسانه ترم
با دل غمزده از مهر تو دیوانه ترم

باز عشق تو غزال ست، و دلم در پی آن
باز از پیله ی عشق تو که پروانه ترم

قافیه جور شد از چشم غزلخوانی تو
با ردیف ِ مژه، با پلک تو همخانه ترم

گفته بودی پی عشقِ تو از اینجا بروم
 آنقَدَر می روم از خود به تو بیگانه ترم

آرزو کن که هوایت بپرد از سر من
چون که این بار به موهای تو، من شانه ترم

ساز و آهنگ تو در خاطره ی فصل خزان
با خیالات تو هر شب زد و مستانه ترم

اگر امشب برسد ماهِ دلم، می ریزم
من از این جام می آلود ِ تو پیمانه ترم


آرزو حاجی خانی
بی باز گرد

34

اگر شود که حرف ما وفا شود
و بوسه ها به جای گفته ها شود

به سالهای رفته ام، نگاه تو
برای زخمهای دل، دوا شود

فرو بریزی از دلم به آرزوت
و حاجتم به دست تو روا شود

هوای دل سپردنت رسیده و
نمی شود به مهر تو، جفا شود

به جای تو نفس کشیده، قلب من
از آن جهت که با تو آشنا شود


آرزو حاجی خانی
بی بازگرد