39

همیشه بی خبر از تو، به هیچ می تابم
تمام زندگی ام را درون گردابم

غبار با تو نبودن، گرفته بغضم را
سکوت وحشی نیزار توی مردابم

ببار بر تن من ابرهای عالم را
که خوب تر بدرخشد، نگاه مهتابم

پر از هوای نفس کن مرا که بر دیوار،
شکستگی ِ زنی توی دست یک قابم

تمام شب به هوایت، غزل غزل اشکی...
بریزم از ته چشمان سرخ و بی خوابم

دوباره ذوب شدن در حریق خاطره هاست
که با حرارت تب هات می کنی آبم

هزار لعنت و نفرین به شوکران لبت
که خون گرفته به لبهای سرد و بی تابم

تمام عشق خودت را به زهر آلودی
برای من چه امیدی که مرده سهرابم

فرار کردنت از عشق و باز برگشتن
منم نمی کشد این بار مغز و اعصابم

دوباره نیمه شب و قرص ها که خواهد کرد
به یک جهان مه آلود و گیج... پرتابم!


آرزو حاجی خانی
بی بازگرد

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد