11

در یوسف چشمان تو افتاد زلیخات

آن چشم پدر مرده‌ی بازاری گیرات

 

افتاده که زندان تو را باز بسازد

این شاعره‌ی ساده و دلداده‌ی زیبات

 

هرشب به غزلخوانی چشمان تو رفته ست

یک شهرِ فرو ریخته از آتش و بلوات

 

تبریزِ بهارانه‌ی آغوش مرا باز

ویران نکن از بوسه‌ی تهرانی لبهات

 

اندازه‌ی یک پلک به دیدار تو مانده

اندازه‌ی یک عشق به آغاز مسیحات


آرزو حاجی خانی 

بی بازگرد

10

سوز جدایی را هوای سرد می‌فهمید

این اشکها را خاطرات زرد می‌‌فهمید

 

حال زمستانی که با اندوه رد می‌شد...

حال بهارخسته‌ام را درد می‌‌فهمید

 

حتی کنارت هم نفهمیدی دلم تنگ است

 پایان هر روزِ مرا شبگرد می‌‌فهمید

 

احساس را آدم، درون سینه‌ی خودکشت

وقتی محبت را سگ ولگرد می‌‌فهمید

 

چشمان تو پایان تلخ ِدل سپردن را

وقتی مرا دیوانه‌ات می‌‌کرد، می‌فهمید!

 

در خانه‌ام بوی هوسهایت نمی‌پیچید

آن‌شب اگر تنهایی‌ام را مرد می‌فهمید!

 

 

 آرزو حاجی خانی

بی بازگرد

9

ای  کاش در محدوده ی دنیای ما باشی

ای  کاش از نسل همان دیوانه ها باشی!!


حوا نبودم که تو را دلخوش کنم با عشق

آخر هوس کردی چرا آدم نما باشی؟!


چه می کنی پشت مرض های خودآزاریت

شرمنده ای اینکه نشد تا انتها باشی؟!


گفتی که تا هر جا تو باشی با تو می مانم

می خواستی یعنی -دقیقا-تا کجا باشی؟


ترسیدی از ناز و ادای نا مسلمانی م

مرتد شدی تا از زن بی دین جدا باشی؟!!


خوابم نمی آیددراین شب- مردگی از درد

ای  کاش می شد لحظه ای هم کیمیا باشی


حالا که قلبت کشتی نوح است و من دریا

ای کاش طوفانی شوم تو ناخدا باشی


از توسرودم یک نفس با لهجه ی ابری

می فهمی ام، تنها اگریک شب خدا باشی!!


آرزو حاجی خانی

بی بازگرد

8

حس من و نگاه تو،... از روز تخته نرد
حالا همان رسیده به دیوانگی، نبرد

در تو هوای شرجی فصل شمال بود
در من هوای خسته ی پاییزهای درد

از من به تو رسیده و از مهربانی ام...
از تو ولی رسیده به من اشکهای سرد

یادت نرفته قلب تو آغاز عشق شد
یادم نرفته با دل من هر چه کرد، کرد

حالا چقدر مانده که پایان/ بگیردم،
با گرمی اش اگر برسد دستهای مرد

آرزو حاجی خانی
23 بهمن 1402

7


به هر چه راندی ام از خود، عزیزتر ماندی
به یمن بخت بلندت چه تاج سر ماندی!

وفا چه کرده ای با آن که رزم دل دارد
خودت برای خودت نیزه و سپر ماندی

دلم فقط به هوای تو ریخت، در رودت
به هر دری که زدم آخرش حجر ماندی

چقدر قصه ی نامردمی ت شیرین است
نمک به زخم تو پاشیده و شکر ماندی

دعام کردی و با هرخیال و بوسه و یاد
میان باده پرستان پبامبر ماندی

محبتی که به اصرار اگر به پایت ریخت
توجهی که در آن باز در به در ماندی،

به جاش بهتر از این بوده در میان دلم
هوای عشق تو می مرد و بی خبر ماندی

ستم اگر چه ببینی، بهشت نقدت نیست
فقط به عشق غریبانه،_ یک نفر_ ماندی!

کنار پنجره با چای و با دلی پرسوز
خودت بریده ای از عشق و خون جگر ماندی

حیاط خلوت بی آرزوت، باران زد
چه بغضها که شکستند و بی سحر ماندی

آرزو حاجی خانی
۷ آذر ۱۴۰۱

6


دوباره خلسه ی چشمان و قهوه ات بر میز
شبی که بوسه بریزد و شعر، شور انگیز...

دوباره یاد کسی با نگاه ویرانی ش
دوباره یاد کسی با نگاه مهر آمیز

رسیدنت به زمانی که عشق ریزان است
هوای عشق تو کردن به وقت هر پاییز

رسیدنت به هواخواهی دلم خوش باد
مبارک دل تنگت، و آرزویت نیز

هراس در دل من دیگر از جدایی نیست
چرا که آمدنی بوده بعد هر پرهیز

دوباره قسمت و دیدار گرم و آرامت
کنار هم بنشینیم و اشکها، یک ریز...

آرزو حاجی خانی
۲۴ آذر ۱۴۰۱ 

5


هوای خلوت شب در سرای من بودی
ترانه در شب بی انتهای من بودی

به طعم شربت عشق آرزوت می کردم
فراتر از خواهش، که دعای من بودی

میان گرمی بازوت، جا گرفتم زود
و عطر موی سیاه و رهای من بودی

تو را به جای خودم اشتباه می کردم
تو را که هر دفعه تیر خطای من بودی

چه روزها که نیامد یکی شود دلها
نگاه و اشک تو بودم، بهای من بودی

تو مثل من که نبودی، دروغ باشی و بد
تو کشته مرده ی این شعرهای من بودی

بگو مرا به هوای چه کس رها کردی؟
تو که خدای بزرگی برای من بودی!

دلیل هر چه که باشد، جداست از نقدیر
خلاصه کن و بگو بی وفای من بودی

تو هم برای خودت باز بی کسی، وقتی
میان گریه و باران، به جای من بودی..

آرزو حاجی خانی
18 بهمن 1402

4


دفع بلا از ذکر یا رب هات می ریزد
شهد و شکر از نیش عقرب هات می ریزد

با تو بهاری می شود در کوچه ها، پاییز
گُل می کند تا بوسه از لبهات می ریزد

اینجا که دیگر حال و روزم باد و طوفان ست
آنجا اگر چه عشق در شبهات می ریزد

دل داده ای و چشمهایت خیس و نمناک است
آواز شالیزار از تب هات می ریزد

بر، نامه هایت بوسه ای از عشق افتاده
دستت که می لرزد، مُرکب هات می ریزد

آنجا که از دلواپسی، شب، زار و غمبار است
بر دامنم یکباره کوکب هات می ریزد

آنقدر مضطر می شوم هر بار از این دنیا
چندین خدا از دین و مذهب هات می ریزد

تقدیر عشق از تو فقط دیوانگی ها بود
اما به پایش هر چه منصب هات می ریزد


آرزو حاجی خانی
7azar, 1402

3


هر روز هم اگر شده از عشق دم بزن
حتی بگو خدای منی، لاف هم بزن

عادت نکن به غیر دلم عاشقی کنی
با من اگر چه زخمه ی غم می زنم،... بزن

با آن دلی که می بُری در انتهای راه
یک تیغ هم به گردن من، دست کم بزن

هر بار از نبود تو مغرور تر شدم
قدری هوای عاشقی ام را سرم بزن

از چشم های نرگس شیراز من بریز
در آن دلت که سوخته، باغ ارم بزن

پای شراب کهنه ی دل، ایستاده ام
لب را به عشق بازی هر بوسه نم بزن

کز کن درون پیله ی خود از گلایه هات
با من ولی بیا و جهان را به هم بزن

یک جا نشسته قهوه ی بی آرزوت را
هر جور دیگری که نشد را رقم بزن

باران نم نمی اگر از چشمهات ریخت
حتی بیا و بی کسی ام را قدم بزن...

آرزو حاجی خانی
1Dey 1401

2

دوباره عشق را در من جهنم کن
مرا هم مبتلای بوسه نم نم کن

هوای آن غروب ِ سرد پیچیده
برایم چای با عطر تنت دم کن

بزن باران، بزن باران، بزن باران
کمی از بغض این شبهایمان کم کن

پس از عمری ندیدن ها و رفتن ها...
مرا ای یار شیرینم، صدایم کن

پس از آن هم، به رسم بچگی هایت،
به رسم دل، خیال دوست دارم کن!

که آب از سر گذشت و عشق سرریزست
فقط امشب کمی آرام تر رم کن،،،


آرزو حاجی خانی
۱۰ دی  ۱۴۰۲