حس من و نگاه تو،... از روز تخته نرد
حالا همان رسیده به دیوانگی، نبرد
در تو هوای شرجی فصل شمال بود
در من هوای خسته ی پاییزهای درد
از من به تو رسیده و از مهربانی ام...
از تو ولی رسیده به من اشکهای سرد
یادت نرفته قلب تو آغاز عشق شد
یادم نرفته با دل من هر چه کرد، کرد
حالا چقدر مانده که پایان/ بگیردم،
با گرمی اش اگر برسد دستهای مرد
کم کم لبم از بوسه ها شد سرد، می فهمید
موهام را با روسری زرد می فهمید
حال زمستانی که با اندوه رد میشد...
حال بهارِ بی نفس را درد میفهمید
حتی کنارت هم نفهمیدی دلم تنگ است
پایان هر روزِ مرا شبگرد میفهمید
احساس را آدم، درون سینهی خودکشت
وقتی محبت را سگ ولگرد میفهمید
چشمان تو پایان تلخ ِدل سپردن را
وقتی مرا دیوانهات میکرد، میفهمید!
تنهایی اش را زن، پس از عمری وفاداری
از ساختن هایش به پای مرد، می فهمید
یک زن میان گریه و باران شکسته است
چون ابرهای تیره ی بی جان شکسته است
آن روزهای عشق و غزلخوانی ام به تو
از غمزههای چنگ تو، حیران شکسته است
سلولهای دل، نفسم را شبیه آن،
دیوارهای تیره ی زندان شکسته است
خون_پاره های آتش قلبم به شهر توست
در جای جای حادثه، «تهران» شکسته است
غم-وارهها به ساحلِ چشمم کشیده شد
انگار موجی از شبِ طوفان شکسته است
کافر شدن به غیرِ تو، دیوانگی م بود
حالا ببین که این همه ایمان شکسته است
حرفی بزن به وقت خداحافظی...، دلم
از عشق که رسیده به پایان، شکسته است
تو و یک شهر و دل و خاطرهها و غمهاش
می کُشد قلب تو را دلهره های فرداش
تو و باران و...نفس های زنی تب کرده
چای داغ و هوسِ بوسه ی تو بر لبهاش
باغ زیبایی اشعار تو بر ایوان و...
نغمه های غزل ِعشق، درونِ رویاش
بدنت لرز گرفت از مه پایانی شب
عرقی ریخته از وسوسه های زیباش
آخرین لحظه ی دیدار، رسیدن شرط است
مست باشی وسط غرق شدن در دریاش...
با جادهی رسیده به پایان برابری
با یک قدم به سمت بیابان برابری
ماه لقای تو غمِ صد آسمان گرفت
با کوچههای خلوت و باران برابری
وقتی رسیده عشق به گرداب دردناک
با گامهای خستهی طوفان برابری
هی دستهای دامنت آلودهشد به خون
ای عشق کشته! با دَم خوکان برابری
آخر نشد وجود من از مهر پر شود
با ماجرای زخم و نمکدان برابری
آب از سرت گذشته که، حالا وضو بگیر!
وقتی که با نجاست شیطان برابری
وقتی خدای ناکس تو، این و آن شده
اینگونه با چه چیزِ مسلمان برابری؟
دیگر به فکر روشنی قلب خود نباش
با رو سیاهیِ شب زندان برابری
که دنیا را از این بدتر نمی شد کرد
به درد آلوده و مضطر نمی شد کرد
عذاب ست این همه رحمت که می بارد
خدا را هم به دل باور نمی شد کرد
به جای آیه از لب، بوسه می ریزد
همه کس را که پیغمبر نمی شد کرد
به جام شوکران، شب را_غریبانه_
به طعم عشق، مرگ آور نمی شد کرد
چه حرفی از نگاهم خواند و یادش رفت
که درس عشق را از بر نمی شد کرد
فقط یکبار از چشمش غزل خواندم
پس از آن عاشقم دیگر نمی شد کرد
زده باران، نگاهش از خیالت خیس
فضا را مثل این محشر نمی شد کرد
شبی آنقدر با قهرش دلم را سوخت
همان قدری که با اخگر نمی شد کرد
به هر قیمت که رفتی باز سوزش ماند
چرا که عشق را کافر نمی شد کرد
کنارت هم هجوم بغض سنگین است
برایت گریه را آخر نمی شد کرد
اشاره کن، به گرمی ات، گلایه را رها کنم
اگر که باز دیدمت، چطور با تو تا کنم
چه فکرها که کرده ام، شبانه تا سحر به تو
به شرم چشمهای تو، نگاه بی ریا کنم
تمام عشق و آرزو به سوی تو دویده است
نخواه تا شبیه تو، به هر کسی وفا کنم
برقص با من این خزان، میان رقص برگ و باد
که پشت هم ترانه ها، بخوانمت، دعا کنم
در این مسیر عاشقی، اگر چه عاقلانه نیست
که عشق سرسپرده را، برات سوفیا کنم
یاد شبهای غزل با تم ِ زیبایی او
شب به شب قصه ی افسونگرِ رویایی او
بعد از آن دلهره های شب طوفان زده اش...
به دلم نیست ببینم دل دریایی او
خواب از چشم من و ماه شب تارم رفت
غبطه خورده ست به ماه، این همه یکتایی او
جاده های دل باران زده ام خیس از شب
بوسه ها ریخت پس از آن به فریبایی او
یاد هر خاطره اش، حال مرا خوب نکرد
یاد هر خاطره از لحظه ی تنهایی او
یک شب بیایی و بنامی شیر، خود را
رامت کنی با یک نظر نخجیر خود را
در جنگ با عاشق کشی، آماده باشی
از رو ببندی دشنه و شمشیر خود را
یک شب فرو می ریزی از دیوانگی تا
محکم بدری از میان، زنجیر خود را
این عشق اگر چه آتشی خاموش در توست
هر لحظه در من می کُند پاگیر، خود را
یک زن میان قصه ها، دنبال کرده
در آیه های عشق تو تفسیر خود را
از این همه آشفتگی ها، ترس دارم
پیدا کنی در خواب من، تعبیر خود را
توی دلت، حال و هوایی هست از عشق
توی دلم جاری بکن تقدیر خود را
در اوج دلتنگی، کسی را آرزو کن
دنیا به نامش می دهد تغییر، خود را
وقتی عطای دین و دل، عشق است، بگذار
از من بدانی آن همه تقصیر خود را...
ساییدنِ دریا به ساحل، دیدنی بود
هر حالی از لبهای مستت چیدنی بود
بعد از طلوع گرم، از طرز نگاهت
خورشید، از چشمان تو، تابیدنی بود
عشق از جهانِ چشم تو، آغاز می شد
حال مرا بی روی تو، پرسیدنی بود؟
هر بار که از کوچه های دل، گذشتی
بعدش نگاهم پشت سر باریدنی بود
این عشق را صد سال دنبالت دویدم
عطر تو از پیراهنم بوئیدنی بود
افسوس فصل آرزو ، از عشق، می ریخت
ای کاش پاییز دلم، روئیدنی بود...
از بوسه های خیس تو، دنیای منظره...
رویای خالی از تو که باریده یکسره
من دعوتت به عشق ، بدون بهانه و
تو خنده های پسته ی آجیل شب چره
امشب فضای ساکت شب شاعرانه ست
با هر نگاه خیره ات از پشت پنجره
مهتاب، خواب چشم مرا هم ربوده است
هر چند خواب عشق تو، را نیست گستره
با فکرها به یاد تو، دل را فشرده ام،
چون بغض های بی رمق ام توی حنجره
با چشمهای افعیِ گیرا و پرنهیب
می گیری ام به دست خودت توی چنبره
قلبت، هوای شرجیِ مرداد انزلی ست
ترسیدن از هوای دلت نیست مسخره؟
در قصه ی دلم به دلت، دو به شک نکن
سر مست می شوم به تو، یک عمر خاطره...
همیشه بی خبر از تو، به هیچ می تابم
تمام زندگی ام را درون گردابم
غبار با تو نبودن، گرفته بغضم را
سکوت وحشی نیزار توی مردابم
ببار بر تن من ابرهای عالم را
که خوب تر بدرخشد، نگاه مهتابم
پر از هوای نفس کن مرا که بر دیوار،
شکستگی ِ زنی توی دست یک قابم
تمام شب به هوایت، غزل غزل اشکی...
بریزم از ته چشمان سرخ و بی خوابم
دوباره ذوب شدن در حریق خاطره هاست
که با حرارت تب هات می کنی آبم
هزار بوسه ی نفرین به شوکران لبت
که خون گرفته به لبهای سرد و بی تابم
تمام عشق خودت را به زهر آلودی
برای من چه امیدی که مرده سهرابم
فرار کردنت از عشق و باز برگشتن
منم نمی کشد این بار مغز و اعصابم
دوباره نیمه شب و قرص ها که خواهد کرد
به یک جهان مه آلود و گیج... پرتابم!
دردم فقط این لحظه های بی قراری نیست
دردم، برایت این همه چشم انتظاری نیست
باران نم نم می زند در ساحل و دیگر
آغوش را از گرمی ات، دریا کناری نیست
این روزها باید کجای زندگی خوش بود
وقتی همیشه آنکه خیلی دوست داری نیست
باید به فکر زخمهای کهنه ات باشی
باید بفهمی آخرش هم عشق، کاری نیست
پاشیده مغزم پیش از این، روی نبودن هات...
توی سرم دیگر صدای انفجاری نیست!
تقویم ها مرگ مرا اثبات خواهد کرد...
بعد از تو در پشت زمستان ها، بهاری نیست
من باشم و شعر و شب و لب خوانی ات باشد
هر جا نگاه ساده ی پنهانی ات باشد
یک چای با عطر تو و یک خنده از لبهات
در آن گلاب تازه ی کاشانی ات باشد
برگشتی و حال قشنگ روز من برگشت
این رفتنت هم رفتن پایانی ات باشد!
دیگر به پای دل کمین کردن، قرارم نیست
آنجا که می خواهی شکار آنی ات باشد
پیش نگاهت، یوسفم از پیش عزت داشت
می خواهی اش که تا کجا زندانی ات باشد؟
هر شب به لبهایی که می بوسی قسم خوردی
دیگر دل من آخرین قربانی ات باشد
لحن نگاهت را به چشمانم، شرابی کن
بگذار چشمم ساحل بارانی ات باشد
دوباره بوسه و باران، شب ِ غزل خوانی ست
به عشق بازی امشب، هوات مهمانی ست
تو آرزوی دلم در هوای احساسی
فضای از تو سرودن، هنوز بارانی ست
به یاد دلهره ها با من و دل و بغضم
که عشق، پای تو امشب، قرار پایانی ست
اگر که می شد و می ماندی و دلم،... با تو،...
شب و کناره ی دریا، اگر چه طوفانی ست
نشد قدم بزنی، پا به پام ساحل را
غروب خاطره هامان چقدر طولانی ست
زخمه ی ساز مرا سوز تر از پیش نکن
شورِ دلبستگی ام را به دلم ریش نکن
بوسه ها داغ تر از شهد خدایی شده اند
حال شیرین لبت را به لبم نیش نکن
آنکه از پیش، به جرات به سپاهت می تاخت
مات یک لحظه نگاه تو شده، کیش نکن
عشق تو خاطره ی شاه نشینی دارد
دم به دم دلهره ها را به دلم بیش نکن
این قَدَر سنگ همه، یکسره به سینه نزن
این قَدَر قوم من و طائفه و خویش نکن
هر کسی آمد و بین دلمان، حرف انداخت
تره ای خُرد به هر زهر بداندیش نکن
یک دره و طغیانی یک رود
موسیقی پیچیده در آفرود
اینجا هوای پلکها، ابری
آنجا هوای بوسه، مه آلود...
اینجا دلم از غصه ها، پرسوز
آنجا اگر چه عشق_باران بود
با آن همه خوبیِ دنیایت
سیرش شدم از آرزوها زود
از هر چه گفتم، باز هم رفتی
آن لحظه که،... آن لحظه ی بدرود
ای کاش این پرنده ی وحشی، در حبس آسمان تو باشد*
در سینه اش اگر تب عشقی ست، آن عشق در امان تو باشد
گفتی غزل_ترانه ی چشمت، شهر مرا به هم زده بانو
شاید جفا و سرکشی ام از، بدمستی جهان تو باشد
از یاد من نرفته که هستی، هر چند از نگاه تو مُردم
شاید بهار زندگی ام هم، در تابع خزان تو باشد
حرفی نگفته هم دلِ تنگی، عشق از غم سکوت تو پیداست
پای دلم، به هر چه رسیدم،..آن آرزو از آن تو باشد
باران بزن به سمت نگاهم،..اینجا دلم، هوای تو دارد،..
روزی اگر برسمت این بار، آرامشم فغان تو باشد
شاید سرت به کار خودت بود، من آمدم به رسم رفاقت...
دل بردنت عطای به عشق است.، بگذار ارمغان تو باشد
امشب از آن شبهاست که تنها شدم،... رفتی
با چشم های تب زده، اغوا شدم، رفتی
نم میزنم از بغضها، مازندرانت را
طوفان زدی بر چشم من، دریا شدم، رفتی
راه نگاهت را دلم گم کرده از باران
حال و هوای عشق را، صحرا شدم، رفتی
از سالهای بودنت، از عطر و پیراهن
از بوسه ها که آخرش رسوا شدم، رفتی
دست من از آن روز که دیدم تو را، گرم است
چون روزهای کودکی، هم پا شدم، رفتی
یک شب، کنار هم به شعری مشترک بودیم
حس دلت را ریختی، معنا شدم، رفتی
در دل فقط یک آرزو کردم که برگردیم
مثل شبی که عشق را، زیبا شدم، رفتی...
باز کم مانده تو را عاشقِ مدهوش کنم
حس لبهای تو را خیس و غزل پوش کنم
در هوای شب مستانگی و شور آور
پیش پایت برسم گل بدهی بوش کنم
هر قدم توی خیابان بزنم، باران را...
هر چه را عشق تو آتش زده، خاموش کنم
اولش لحن سلامم به تو، آدابی داشت
عشق را کِی بلدم عین تو مخدوش کنم؟
پای عاشق شدنم، هر چه که مانده ست، بده
جرعه ای از لبه ی جام وفا نوش کنم
پیش چشم تو، اگر آهوی مستان باشد
خواب شیرین تو را حیف که خرگوش کنم
بین دین و دل و من، حرف زیاد است ولی،
عاشقی کن که تو را سخت فراموش کنم
یک شبه حال و هوای تو به هم می ریزد
من اگر حرف دلم را نشود گوش کنم
باز رفتیم و تو هم جرات ابراز نداری دیگر
باز گفتی که چه با این دلِ پر جوش کنم