7


به هر چه راندی ام از خود، عزیزتر ماندی
به یمن بخت بلندت چه تاج سر ماندی!

وفا چه کرده ای با آن که رزم دل دارد
خودت برای خودت نیزه و سپر ماندی

دلم فقط به هوای تو ریخت، در رودت
به هر دری که زدم آخرش حجر ماندی

چقدر قصه ی نامردمی ت شیرین است
نمک به زخم تو پاشیده و شکر ماندی

دعام کردی و با هرخیال و بوسه و یاد
میان باده پرستان پبامبر ماندی

محبتی که به اصرار اگر به پایت ریخت
توجهی که در آن باز در به در ماندی،

به جاش بهتر از این بوده در میان دلم
هوای عشق تو می مرد و بی خبر ماندی

ستم اگر چه ببینی، بهشت نقدت نیست
فقط به عشق غریبانه،_ یک نفر_ ماندی!

کنار پنجره با چای و با دلی پرسوز
خودت بریده ای از عشق و خون جگر ماندی

حیاط خلوت بی آرزوت، باران زد
چه بغضها که شکستند و بی سحر ماندی

آرزو حاجی خانی
۷ آذر ۱۴۰۱

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد