یک شب بیایی و بنامی شیر، خود را
رامت کنی با یک نظر نخجیر خود را
در جنگ با عاشق کشی، آماده باشی
از رو ببندی دشنه و شمشیر خود را
یک شب فرو می ریزی از دیوانگی تا
محکم بدری از میان، زنجیر خود را
این عشق اگر چه آتشی خاموش در توست
هر لحظه در من می کُند پاگیر، خود را
یک زن میان قصه ها، دنبال کرده
در آیه های عشق تو تفسیر خود را
از این همه آشفتگی ها، ترس دارم
پیدا کنی در خواب من، تعبیر خود را
توی دلت، حال و هوایی هست از عشق
توی دلم جاری بکن تقدیر خود را
در اوج دلتنگی، کسی را آرزو کن
دنیا به نامش می دهد تغییر، خود را
وقتی عطای دین و دل، عشق است، بگذار
از من بدانی آن همه تقصیر خود را...