در سینه ات، سوز و نوای عشق پیچیده
توی نفس ها، تا کجای عشق پیچیده
مستی رسیده تا خیابان، خانه ات آباد
هر جای شهرت نارضای عشق پیچیده
چشمان من ابر و، نگاهت خیس و لبها تر
شرجی شده، حال و هوای عشق پیچیده
از دلبریهای خلیج ات تا خزر وا کن
از من به تو جغرافیای عشق پیچیده
فرقی مگر بین خدایت با دلت بوده؟
سکان دل را، ناخدای عشق پیچیده
اول قرارش «تَسْکُنُوا» بعدش «مَوَدَّة»، بعد
دیوانگی در ماجرای عشق پیچیده
هر چیز باشد بین ما، تا سالها سهل است
فریادمان، تا انتهای عشق پیچیده
دل آرزویش را درون سینه می سوزد
در سوگ ِمان هم آه های عشق پیچیده
قدری برای آرزو هایت دلی بگذار
وقتی محبت با خطای عشق پیچیده
آرزو حاجی خانی
بعد از تو دیگر چشم را بر دردسر بستم
با دکمه ها پیراهنم را بر خطر بستم
آغاز شد بازی عشقت، بی چک و چونه
دل هم اگر بستم فقط با یک نظر بستم
دست و دل من جز به کار تو نمی آید
دل_ نامه ها را چون که با تو خوب تر بستم
بعد از تو دیگر کوچه های شهر بن بست اند
راه عبورم تا تو را بر رهگذر بستم
چون در توانم نیست، از عشق تو برگردم
چون راههای رفته را از پشت سر بستم
بین من و تو هر کسی باشد خیالات است
من هم شبیه ات عهد را با یک نفر بستم!
پیش غرورت چاره ای جز پیش دستی نیست
بیهوده عمری روبروی تو سپر بستم
تا سالها قلبم به پای عشق، تنها بود
با بودنت حتی اسیر شرط و اما بود
طوفان اگر هم می زده شب خاطراتم را
نا مهربانی ها همیشه توی رویا بود
از هر طرف پاییز از حال و هوایت ریخت
با اینکه دل از سر خوشی ها عین دریا بود
دستانمان گرم و خیابان سوز هم دارد
این، عاشقی کردن میان حصر دنیا بود
دیوانگی کن، پیش من، با یک قدم حتی
چون با نگاهت شهر باران خورده زیبا بود
آن «دوستت دارم» که گفتی: "باز می گویی؟"
آن لحظه که گفتم زمانش نیست، حالا بود
آسمان مات تو شد تا رخ ماهت برخاست
فتح شد باز دل و خنده ی شاهت برخاست
دل که آزاد شد از حیله ی بدخواهی ها
عشق از گوشه ی چشمان سیاهت برخاست
ریز ریز از بغل و عطر لباست، نم زد
رعشه بر مهد دل از برق نگاهت برخاست
عشق با زهر خُم ِ قوم تو ویران می شد
باز، با رنگ ِخوش ِجام ِمباحت برخاست
چنگ با هر نفَس افتاده به رقصت، اما
سوز ها ریخت به دامان تو، آهت برخاست
آمدم زنده شوم بر همه ی خوبیهات
توبه از مستی لبهای گناهت برخاست
یوسف از تنگی آغوش و خیالت رم کرد
دام بستی و نیافتاده به چاهت برخاست
گرگ دارد وسط گله ی خویش ات، برگرد
زخمهای حسد از توشه ی راهت، برخاست
خواستم خرده بگیرم به دلت، تنهایی
هر دفعه، دو رو برت گَرد سپاهت برخاست
دل من از ازلت تا به ابد ویران ست
عشق اما سر جایش به پناهت، برخاست
دلم به دام تو افتاده، عشق_، بازی نیست
پر شکسته ی دل را، قفس نیازی نیست
مگر جواب دلم را به گریه ها بدهی
مگر نه اینکه کلاهت برات قاضی نیست
تو بی قراری شب در هوای شیرازی
و دل سپرده به باغی که سرو نازی نیست
اگر چه نغمه سرایان دل، بهارانه ست
امید من به نوای خوش ِ ریاضی نیست
برای گرمی قلبم، دل تو کافی بود
اگر چه رسم تبارِ تو دلنوازی نیست
در این میانه که دل، حکم کعبه را دارد
میان طائفه ات، سمت تو حجازی نیست
میان طائفه ات، قصه های دل، خون است
دعا اگر چه کنم، پشت هم، فرازی نیست
هنوز توی دلم آرزوت می سوزد...
به دل هر آنچه زدی کار هر گدازی نیست
هنوز توی دلت، آرزوت ویران است
توان ِ خانه امنی به دل بسازی نیست
دوباره عشق را در من جهنم کن
مرا هم مبتلای بوسه نم نم کن
هوای آن غروب ِ سرد پیچیده
برایم چای با عطر تنت دم کن
بزن باران، بزن باران، بزن باران
کمی از بغض این شبهایمان کم کن
پس از عمری ندیدن ها و رفتن ها...
مرا ای یار شیرینم، صدایم کن
پس از آن هم، به رسم بچگی هایت،
به رسم دل، خیال دوست دارم کن!
که آب از سر گذشت و عشق سرریزست
فقط امشب کمی آرام تر رم کن
هر روز هم اگر شده از عشق دم بزن
حتی بگو خدای منی، لاف هم بزن
عادت نکن به غیر دلم عاشقی کنی
با من اگر چه زخمه ی غم می زنم،... بزن
شب با سکوت شیشه ی دل، شاعرانه است
سنگی به دل به سمعِ نوا، دست کم بزن
هر بار از نبود تو مغرور تر شدم
قدری هوای عاشقی ام را سرم بزن
از چشم های نرگس شیراز من بریز
در آن دلت که سوخته، باغ ارم بزن
پای شراب کهنه ی دل، ایستاده ام
لب را به عشق بازی هر بوسه نم بزن
کز کن درون پیله ی خود از گلایه هات
با من ولی بیا و جهان را به هم بزن
یک جا نشسته قهوه ی بی آرزوت را
هر جور دیگری که نشد را رقم بزن
باران نم نمی اگر از چشمهات ریخت
حتی بیا و بی کسی ام را قدم بزن...
دفع بلا از ذکر یا رب هات می ریزد
شهد و شکر از نیش عقرب هات می ریزد
با تو بهاری می شود در کوچه ها، پاییز
گُل می کند تا بوسه از لبهات می ریزد
اینجا که دیگر حال و روزم باد و طوفان ست
آنجا اگر چه عشق در شبهات می ریزد
دل داده ای و چشمهایت خیس و نمناک است
آواز شالیزار از تب هات می ریزد
بر، نامه هایت بوسه ای از عشق افتاده
دستت که می لرزد، مُرکب هات می ریزد
آنجا که از دلواپسی، شب، زار و غمبار است
بر دامنم یکباره کوکب هات می ریزد
آنقدر مضطر می شوم هر بار از این دنیا
چندین خدا از دین و مذهب هات می ریزد
تقدیر عشق از تو فقط دیوانگی ها بود
اما به پایش هر چه منصب هات می ریزد
هوای خلوتِ شب در سرای من بودی
ترانه در شبِ بی انتهای من بودی
به طعم شربتِ عشق، آرزوت می کردم
فراتر از خواهش که دعای من بودی
میان گرمی بازوت، جا گرفتم زود
و عطر موی سیاه و رهای من بودی
تو را به جای خودم اشتباه می کردم
تو را که هر دفعه تیر خطای من بودی
چه روزها که نیامد یکی شود دلها
نگاه و اشک تو بودم، بهای من بودی
تو مثل من که نبودی، دروغ باشی و بد
تو کشته مرده ی این شعرهای من بودی
بگو مرا به هوای چه کس رها کردی؟
تو که خدای بزرگی برای من بودی!
دلیل هر چه که باشد، جداست از تقدیر
خلاصه کن و بگو بی وفای من بودی
تو هم برای خودت باز بی کسی، وقتی
میان گریه و باران، به جای من بودی..
دوباره خلسه ی چشمان و قهوه ات بر میز
شبی که بوسه بریزد و شعر، شور انگیز...
دوباره یاد کسی با نگاه ویرانی ش
دوباره یاد کسی با نگاه مهر آمیز
رسیدنت به زمانی که عشق ریزان است
هوای عشق تو کردن به وقت هر پاییز
رسیدنت به چه ماند، بگویم ت خوش باد؟
اگر چه بازی دل بوده، آرزوی تو نیز...
هراس در دل من دیگر از جدایی نیست
چرا که آمدنی بوده بعدِ هر پرهیز
دوباره قسمت و دیدار گرم و آرامت
کنار هم بنشینیم و اشکها، یک ریز...
به هر چه راندی ام از خود، عزیزتر ماندی
به یمن بخت بلندت چه تاج سر ماندی!
وفا چه کرده ای با آن که رزم دل دارد
خودت برای خودت نیزه و سپر ماندی
دلم فقط به هوای تو ریخت، در رودت
به هر دری که زدم آخرش حجر ماندی
چقدر قصه ی نامردمی ت شیرین است
نمک به زخم تو پاشیده و شکر ماندی
دعام کردی و با هرخیال و بوسه و یاد
میان باده پرستان پبامبر ماندی
محبتم به تو را، جبر اگر چه دانستی
ولی به میل خودت، باز در به در ماندی
به جاش بهتر از این بوده در میان دلم
هوای عشق تو می مرد و بی خبر ماندی
ستم اگر چه کشیدی،... بهشت نقدی نیست
فقط به عشق غریبانه،_ یک نفر_ ماندی!
کنار پنجره با چای و با دلی پرسوز
خودت بریده ای از عشق و خون جگر ماندی
حیاط خلوت بی آرزوت، باران زد
چه بغضها که شکستند و بی سحر ماندی
حس من و نگاه تو،... از روز تخته نرد
حالا همان رسیده به دیوانگی، نبرد
در تو هوای شرجی فصل شمال بود
در من هوای خسته ی پاییزهای درد
از من به تو رسیده و از مهربانی ام...
از تو ولی رسیده به من اشکهای سرد
یادت نرفته قلب تو آغاز عشق شد
یادم نرفته با دل من هر چه کرد، کرد
حالا چقدر مانده که پایان/ بگیردم،
با گرمی اش اگر برسد دستهای مرد
کم کم لبم از بوسه ها شد سرد، می فهمید
موهام را با روسری زرد می فهمید
حال زمستانی که با اندوه رد میشد...
حال بهارِ بی نفس را درد میفهمید
حتی کنارت هم نفهمیدی دلم تنگ است
پایان هر روزِ مرا شبگرد میفهمید
احساس را آدم، درون سینهی خودکشت
وقتی محبت را سگ ولگرد میفهمید
چشمان تو پایان تلخ ِدل سپردن را
وقتی مرا دیوانهات میکرد، میفهمید!
تنهایی اش را زن، پس از عمری وفاداری
از ساختن هایش به پای مرد، می فهمید
یک زن میان گریه و باران شکسته است
چون ابرهای تیره ی بی جان شکسته است
آن روزهای عشق و غزلخوانی ام به تو
از غمزههای چنگ تو، حیران شکسته است
سلولهای دل، نفسم را شبیه آن،
دیوارهای تیره ی زندان شکسته است
خون_پاره های آتش قلبم به شهر توست
در جای جای حادثه، «تهران» شکسته است
غم-وارهها به ساحلِ چشمم کشیده شد
انگار موجی از شبِ طوفان شکسته است
کافر شدن به غیرِ تو، دیوانگی م بود
حالا ببین که این همه ایمان شکسته است
حرفی بزن به وقت خداحافظی...، دلم
از عشق که رسیده به پایان، شکسته است
تو و یک شهر و دل و خاطرهها و غمهاش
می کُشد قلب تو را دلهره های فرداش
تو و باران و...نفس های زنی تب کرده
چای داغ و هوسِ بوسه ی تو بر لبهاش
باغ زیبایی اشعار تو بر ایوان و...
نغمه های غزل ِعشق، درونِ رویاش
بدنت لرز گرفت از مه پایانی شب
عرقی ریخته از وسوسه های زیباش
آخرین لحظه ی دیدار، رسیدن شرط است
مست باشی وسط غرق شدن در دریاش...
با جادهی رسیده به پایان برابری
با یک قدم به سمت بیابان برابری
ماه لقای تو غمِ صد آسمان گرفت
با کوچههای خلوت و باران برابری
وقتی رسیده عشق به گرداب دردناک
با گامهای خستهی طوفان برابری
هی دستهای دامنت آلودهشد به خون
ای عشق کشته! با دَم خوکان برابری
آخر نشد وجود من از مهر پر شود
با ماجرای زخم و نمکدان برابری
آب از سرت گذشته که، حالا وضو بگیر!
وقتی که با نجاست شیطان برابری
وقتی خدای ناکس تو، این و آن شده
اینگونه با چه چیزِ مسلمان برابری؟
دیگر به فکر روشنی قلب خود نباش
با رو سیاهیِ شب زندان برابری
که دنیا را از این بدتر نمی شد کرد
به درد آلوده و مضطر نمی شد کرد
عذاب ست این همه رحمت که می بارد
خدا را هم به دل باور نمی شد کرد
به جای آیه از لب، بوسه می ریزد
همه کس را که پیغمبر نمی شد کرد
به جام شوکران، شب را_غریبانه_
به طعم عشق، مرگ آور نمی شد کرد
چه حرفی از نگاهم خواند و یادش رفت
که درس عشق را از بر نمی شد کرد
فقط یکبار از چشمش غزل خواندم
پس از آن عاشقم دیگر نمی شد کرد
زده باران، نگاهش از خیالت خیس
فضا را مثل این محشر نمی شد کرد
شبی آنقدر با قهرش دلم را سوخت
همان قدری که با اخگر نمی شد کرد
به هر قیمت که رفتی باز سوزش ماند
چرا که عشق را کافر نمی شد کرد
کنارت هم هجوم بغض سنگین است
برایت گریه را آخر نمی شد کرد
اشاره کن، به گرمی ات، گلایه را رها کنم
اگر که باز دیدمت، چطور با تو تا کنم
چه فکرها که کرده ام، شبانه تا سحر به تو
به شرم چشمهای تو، نگاه بی ریا کنم
تمام عشق و آرزو به سوی تو دویده است
نخواه تا شبیه تو، به هر کسی وفا کنم
برقص با من این خزان، میان رقص برگ و باد
که پشت هم ترانه ها، بخوانمت، دعا کنم
در این مسیر عاشقی، اگر چه عاقلانه نیست
که عشق سرسپرده را، برات سوفیا کنم
یاد شبهای غزل با تم ِ زیبایی او
شب به شب قصه ی افسونگرِ رویایی او
بعد از آن دلهره های شب طوفان زده اش...
به دلم نیست ببینم دل دریایی او
خواب از چشم من و ماه شب تارم رفت
غبطه خورده ست به ماه، این همه یکتایی او
جاده های دل باران زده ام خیس از شب
بوسه ها ریخت پس از آن به فریبایی او
یاد هر خاطره اش، حال مرا خوب نکرد
یاد هر خاطره از لحظه ی تنهایی او
یک شب بیایی و بنامی شیر، خود را
رامت کنی با یک نظر نخجیر خود را
در جنگ با عاشق کشی، آماده باشی
از رو ببندی دشنه و شمشیر خود را
یک شب فرو می ریزی از دیوانگی تا
محکم بدری از میان، زنجیر خود را
این عشق اگر چه آتشی خاموش در توست
هر لحظه در من می کُند پاگیر، خود را
یک زن میان قصه ها، دنبال کرده
در آیه های عشق تو تفسیر خود را
از این همه آشفتگی ها، ترس دارم
پیدا کنی در خواب من، تعبیر خود را
توی دلت، حال و هوایی هست از عشق
توی دلم جاری بکن تقدیر خود را
در اوج دلتنگی، کسی را آرزو کن
دنیا به نامش می دهد تغییر، خود را
وقتی عطای دین و دل، عشق است، بگذار
از من بدانی آن همه تقصیر خود را...