در یوسف چشمان تو افتاد زلیخات
آن چشم پدر مردهی بازاری گیرات
افتاده که زندان تو را باز بسازد
این شاعرهی ساده و دلدادهی زیبات
هرشب به غزلخوانی چشمان تو رفته ست
یک شهرِ فرو ریخته از آتش و بلوات
تبریزِ بهارانهی آغوش مرا باز
ویران نکن از بوسهی تهرانی لبهات
اندازهی یک پلک به دیدار تو مانده
اندازهی یک عشق به آغاز مسیحات
آرزو حاجی خانی
بی بازگرد